ماجرای مرد فراموشکار (برگرفته از افسانههای فولکلوریک)
افسانههای عامه / افسانهها و قصههای ترکی
در زمانهای گذشته، در یکی از روستاهای دور، مرد فراموشکاری زندگی میکرد که به خودش زحمت نمیداد هیچ حرفی را به خاطر بسپارد. روزی یک فروشندة دورهگرد به ده آنها آمد. زنش مقداری ادویه از آن فروشنده خرید. وقتی مرد فراموشکار به خانه آمد، زنش از او خواست به دنبال فروشنده برود و از او بپرسید چه مقدار از آنها را در غذا بریزد. مرد فراموشکار به دنبال فروشنده رفت و از چند آبادی گذشت و بالاخره او را پیدا کرد. به خاطر این که یادش نرود، انگشتش را در کف دستش گذاشت و گفت: «فقط این قدر!» در راه بازگشت برای فراموشکار اتفاقاتی زیادی رخ داد. همین اتفاقات باعث شد که مرد فراموشکار به زندان بیفتد. چون او را به خاطر دزدی گرفته بودند و فردای آن روز مرد فراموشکار را به پای چوبة دار بردند. در همین لحظه او با فریاد گفت: «سری که در آن یک جمله فرو نمیرود، همان بهتر که بالای دار برود.» شاه با شنیدن حرف مرد فراموشکار متوجّه شد که او بیگناه است و به او گفت: «تو فراموشکار نیستی، چون اگر بودی چنین جملهای را نمیگفتی.» مرد تصمیم گرفت، بعد از آن هر چیزی را که لازم است، با خاطر بسپارد. کتاب حاضر برای گروه سنی «ب» تدوین شده است.