جنگجو
یکی از مردان عادی قبیلة شَمَنها، روزی با مردی ژندهپوش برخورد میکند و او را از حقایق نادرستی که شمن و شاه در باور مردم به وجود آوردهاند، آگاه میکند. شاه هر کس را که در ردِّ سخن شمن سخن میگفت به زندان میافکند. سیاهچالهای تاریک زندان قبیله همواره پر از حکیمانی بود که باور نمیکردند جهان از سایة شاه پدید آمده است. شاعرانی که دربارة جهانهایی با آسمان آبی غزل میسرودند، کیمیاگرانی که در زوایای پنهان خیمههایشان به دنبال اکسیری برای پدید آوردن برف سپید میگشتند، همگی در نهایت سر از زندان قبیله در میآورند. زندانیان در مراسم زادروز شاه قربانی میشدند و غذای شاهزادگان و مادرانشان میشدند. ژندهپوش به مرد کنجکاو که از کودکی به دنبال یافتن دلیل سرکشان برای سرکشی بود، میآموزد که افکار شمن غلط است و میتواند با چشمان باز، در سخنان شمن تردید کند، خرافات او را رد کند، به آزادی و انسانیت بیاندیشد و به جنگ شمن و شاه برخیزد.