بغض غزل
داستانهای فارسی - قرن 14
«سهیل» 25 سال داشت و یک سال از «نیما»، برادر «غزل» و «عسل» بزرگتر بود. او از دوران کودکی با نیما بزرگ شده بود، چرا که مادر و پدرش را از دست داده بود. پدر نیما بسیار به او علاقه داشت و او به راحتی در خانة آنها رفت و آمد میکرد و با اعضای فامیل صمیمی بود. یکبار آنها به مهمانی فارغالتحصیلی یکی از دوستانشان با نام «صفورا» دعوت شده بودند. «مهرشاد» و «آرمان» در آن مهمانی ساز میزدند و میخواندند. کار آنها واقعا معرکه بود و چند نفر را در آن جمع به گریه انداخت. در گلوی غزل هم بغض عجیبی نشسته بود. ناگهان نگاه او با نگاه سهیل گره خورد؛ غم عجیبی در چشمهای او نقش بسته بود که غزل تا آن لحظه با آن روبهرو نشده بود. بعد از آن اتفاقاتی به وقوع پیوست که مسیر زندگی آن دو را تغییر داد.