چرا کسی به من نگفت...!
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
کتاب حاضر، دربردارنده داستانهای کوتاه و دلنوشتههای نویسنده، با عنوانهای «او فقط میخواست که کسی حرفش را باور کند»، «سری که درد نمیکند، دستمال نمیبندند!»، «او فقط میخواست که عابد را از چنگش بدزدد»، «کودکی و دنیایش»، «نامهای به همکلاسیام!»، «کودکی و دلتنگی» و «چرا کسی به من نگفت 1000» است. داستان «سری که درد نمیکند، دستمال نمیبندند!»، ماجرای فردی است که با دیدن گدای مفلوکی، او را دردمند خوانده به حال او دل میسوزاند. دوستش او را از قضاوت عجولانه برحذر میدارد و برای نشان دادن معنی درددار و دردمند واقعی، به شکل گدای مستمندی درمیآید تا بدخواهی و خودخواهی گدای مفلوک را به دوستش نشان دهد که ماجرای تجربهانگیزی رخ میدهد.