آندری کولوسف
در اتاقی کوچک، چند مرد جوان دربارة مردم برجسته و رفتار درست و معقولی که به سبب آن با مردم عادی فرق داشتند سخن میگفتند و در این میان هریک عقیدهاش را از دیگری بهتر میدانست. در بین حاضران، مرد کوچکاندام و رنگپریدهای بود که به آنها پیشنهاد داد از یک شخص فوقالعاده سخن بگویند و آنگاه خود شروع به سخن گفتن از مردی برجسته با نام «آندریاکولوسف» کرد؛ مردی که تا 15 سالگی در روستا زندگی کرده بود و بعد سرنوشت او را به مسکو آورده بود؛ به خانة بیوة یک کشیش ناشنوای پیر. مردی که پس از ورود به دانشگاه از طریق تدریس امرار معاش میکرد. او نه بذلهگو بود و نه شوخطبع، اما دیگران با رضا و رغبت از او فرمان میبردند و نگاهها و حرفها و حرکاتش آنچنان فریبنده بود که تمام دوستانش عمیقا عاشقش بودند.