گورخرهای احمق
داستانهای فارسی - قرن 14
صبح شده بود. مهتاب خیلی دیر به خواب فرو رفته بود. شبش رو هم خوشحال بود هم استرس داشت؛ اما نمی دونست بالاخره کی خوابش برده و خیلی زود امروز از خواب بیدار شده بود. تو رختخواب زانوهایش را بغل کرده بود و به چند ساعت دیگه فکر می کرد که اولین بار بود چنین قراری داره. اصلا نمی دونست بره سر قرارش یا نه. تمام دلش میگفت برو؛ اما عقل و هوشش تردید تو وجودش می نداخت. چند باری هم تو جاش چرخید. خلاصه انواع مدلها رو تو رختخواب امتحان کرده بود که بخوابه، اما خوابش نمیبرد.