ماجراهای رضا و فاطمه
داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14
رضا و فاطمه همراه با پدر و مادرشان در خانهای نزدیک دریاچهای زندگی میکردند. رضا کلاس اول بود ولی فاطمه هنوز به مدرسه نمیرفت. آن دو همیشه با هم بازی میکردند و به یکدیگر در انجام کارها کمک میکردند. مخصوصاً رضا که هوای خواهر کوچکترش را داشت. یک روز بعد از خوردن صبحانه، مادرشان برای خرید وسایل هفت سین به بازار میرفت. نزدیک خانه آنها بازاری قرار داشت و تصمیم گرفتند که پیاده به آنجا بروند. قبل از اینکه راه بیفتند، مادر گفت ماسکهایشان را حتماً بردارند. چون یک سالی هست که بیماری کرونا آمده و باید زمانی که بیرون میرویم ماسک بگذاریم تا سریعتر این بیماری از بین برود.