اسب کوچولو و رودخانه
روزی، روزگاری کرهاسبی با مادرش زندگی میکرد. روزی مادر از او خواست تا برای کمک به او کیسهی گندمی را به آسیا ببرد و آرد کند. کره اسب به راه افتاد تا به رودخانهای رسید. او باید از آب میگذشت، اما نمیدانست عمق آب چقدر است. تا این که از گاو پرسید. گاو به او گفت که عمق رودخانه کم است اما سنجابی از راه رسید و گفت که عمق رودخانه زیاد است. سرانجام کره اسب به گفتهی مادرش عمل کرد و خود، عمق رودخانه را امتحان نمود و پس از عبور از آن و آسیاب کردن گندمها به خانه بازگشت و مادرش با خوشحالی او را در آغوش گرفت.