شوهر جدید مامان
داستانهای فارسی - قرن 14
پدرم راحت مرد. فکر نمیکردم به این شکل و به این زودی بمیرد. از 5 سالگی، هر شب قبل از خواب انواع مرگ و میرها را در سنین و حوادث مختلف برایش ترسیم میکردم و از آنها غصه میخوردم، ولی فکرش را هم نمیکردم یک روز به این سادگی و جلوی چشمان خودم، نفس آخر را بکشد و تمام. آدمها همگی میمیرند، یکی در کودکی، یکی در جوانی و یکی هم آن قدر زنده میماند که کفر پسران و دختران خودش را در میآورد؛ اما بعضی آدمها هم مثل پدر من، عادت دارند همه را با نوع مرگشان غافلگیر کنند و در انتها به هیکل اطرافیان خود بخندند: دیدید همتون رو گذاشتم تو خماری؟ فکرش را میکردید من این جوری بمیرم؟