حکایتهای پندآموز برای نوجوانان
داستانهای آموزنده فارسی - قرن 14 / داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 / لقمان - داستان
پسر لقمان بر مسئله کوچک با یکی از دوستانش جر و بحث کردند. آن قدر که صائب از روی خشم، چند سیلی محکم به صورت دوستش زد؛ اما چون دوست او از لحاظ جسمی ضعیف و ناتوان بود، کاری نکرد و چیزی به صائب نگفت. پسر لقمان مغرور، از آن که در دعوا پیروز شده، به طرف خانه رفت؛ اما در راه به کار اشتباهی که کرده بود، پی برد؛ لذا بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. تا به خانه رسید، لقمان که ماجرا را میدانست، جلو رفت و گفت: برای دوستت گریه نکن، برای خودت گریه کن که گناه و ظلم در حق مظلوم روا داشتهای چون پروردگار، هیچگاه ظالم را نمیبخشد.