اینجا آسمانش آبی است
داستانهای فارسی - قرن 14
همچنان با نیش خند، سکوت کرده بود و بعد، ناگهان رنگ چشمانش از سیاهی شب هم تیرهتر گشت. کل سفیدی چشمانش را سیاهی وهمناکی در بر گرفت؛ و بعد دستان سردش روی گردنم قفل شد. از فشار دستانش، احساس خفگی به سراغم آمد. هرلحظه این فشار را بیشتر میکرد و با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود، به او زل زدم. با نگاهم به او التماس کردم که این کار را با من نکند؛ اما او که چشمانش جز سیاهی، چیزی را نمیدید! بدون هیچ حالتی در چهره به فشار دستانش لحظه به لحظه میافزود و من مرگ را حس کردم که چقدر به من نزدیک است.