پرونیرا
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
بی هیچ حرفی گرفته بودم و سر کشیده بودم. آنقدر نخورده بودم که نفهمم چه میکنم. لبهایم میلرزید. ترسیده بودم شاید. قطعاً ترسیده بودم. هیچ وقت آدم معترضی نبودم. شاید باید میبودم. شاید باید به مادر اعتراض میکردم وقتی عکسها را میسوزاند. وقتی شبها صدای پچ پچه ای را از توی اتاقش میشنیدم و خیال میکردم صدای سوسکهای توی حمام است که رفتهاند لابهلای لباسها و وسایل مادر.