نشان یک فصل را بگو: مجموعه داستان
داستانهای فارسی - قرن 14 / جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - داستان
ابوالفضل سینه خیز تا لب نیزار میرود، وضو میگیرد و بر میگردد. میگوید چرا حالا که فکر میکنم، توقع حور و غلمان زیادتر از وسع ماست. من به همین راضی م که دوزخی نباشم. هرچه فکر میکنم هیچ توشهای در توبرهام ندارم مگر مدد از غیب برسد یا توی غبارِ گام های مردانی که رفتهاند گم بشویم. ابوالفضل انگار سرمایی توی تنش بوده. میگوید: توی این شرجی که غبار نمیماند دعا کن از این باتلاق خلاص شویم و داخل رملها بمیریم. رملهایی گرم که روزهایی از گرمای آن شاکی بودیم، حالا آرزویمان شده...