گل یخ
داستانهای فارسی - قرن 14
رعنا دختر بسیار زیبا، باهوش و درعین حال مغرور و لجباز بود، او تنها فرزند خاتون و دکتر «منصور خردمند»، استاد دانشگاه و عضو هیات علمی دانشگاه بود. رعنا در ناز و نعمت بزرگ شده بود و هرگز طعم سختی زندگی را نچشیده بود. او در دانشگاه با پسری به نام پیروز مقدم، دانشجوی ممتاز آشنا شد. ولی چون گفتوگوی آنها در دانشگاه، موقعیت و مقام پدرش را آنجا به خطر میانداخت، پیروز اقدام به خواستگاری کرد و زندگی مشترک آنها همراه با قهر و آشتیهای کودکانه و جروبحثهای به ظاهر ساده بر سر مسایل بیهوده شروع شد و یک سال ادامه پیدا کرد. بعد از یک سال، رعنا و پیروز، به سادگی از هم جدا، و درگیر زندگیهای متفاوتی شدند که تحولی بزرگ را در آنها به ارمغان آورد.