بهار من گذشته شاید ...
داستانهای فارسی - قرن 14
«بیتا» و «مانی» دخترعمو و پسرعمو عاشقانه با هم نامزد میشوند، امّا بر اثر حوادثی، مانی، بیتا را نادیده گرفته و در پی خواستة دیگران میرود. بیتا برای فراموشی او به خارج از کشور میرود و بعد از سیزده سال به وطن باز میگردد. مانی در حالیکه بیمار و نادم است از او طلب بخشش میکند. بیتا نسبت به او بیاعتنایی میکند، امّا کمکم با شعلهورشدن خاکستر عشق، دوباره عاشقش میگردد. مدت کوتاهی مانی در کنار او به سلامت و آرامش زندگی میکند و در سفری برای مداوا، برای همیشه بیتا را ترک میکند و از دنیا میرود.