مردی شبیه شیب جاده
داستانهای فارسی - قرن 14
اصلاً حوصله هیچ کاری را نداری. نمیدانی تا کی باید ادامه دهی. همه یک صدا فریاد میزنند: ولنجک؟ آرام سرت را تکان میدهی و همگی سوار میشوند. از وقتی سوار میشوند آن جا را بالای سرشان میگذارند. پسری که موهای سیخ سیخی و زنجیری به گردن دارد رو به بقیه میگوید: بچهها عقب اوراقیه، همه رو برق می گیره، ما رو چراغ موشی، بچهها جان من به اون جلو نگاه کنین. به اون کشا که به درش وصله. خودش هم مثل ماشینشه، اسقاطی و از رده خارج. همه یک صدا میخندند. تو صدای آنها را میشنوی، اما سکوت میکنی. آخر چه میتوانی بگویی؟