جاسوسها
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
«استفان وتلی» پیرمردی است که با رسیدن هر بهار بوی غریبی در درون خود احساس میکند؛ بویی که احساساتی قدرتمند در او برمیانگیزاند و او را در نیمة تاریک خاطرات رها میکند. استفان این بار به راه میافتد و به سرآغازی برمیگردد که سالها از پایان آن گذشته است. او به محل زندگی نوجوانی خود رفته و حوادث آن روزها را دقیقا به خاطر میآورد و به موضوعاتی پی میبردکه در زمان نوجوانی برای او ابهامآور بودند و اینک با نگاه درست و شفاف به وقایع دورانش از جمله جنگ، خیانت به وطن و... نگریسته و غبار فراموشی را از تصاویر اصیل خود پاک میکند.