مرواریدهای درخشان
این داستان سرگذشت دختری فقیر است که هنگام خندیدن از دهانش مرواریدی درخشان بیرون میآید. پدر و مادر «درسا» از ترس مال طلبی پادشاه ظالم، این راز را از همه پنهان میکنند اما روزی در جنگل اتفاقی شاهزاده با «درسا» روبه رو میشود. افتادن شاهزاده از روی اسب باعث خنده دخترک شده و در نتیجه رازش آشکار میگردد. سرانجام به اجبار «درسا» به همسری شاهزاده در میآید ولی غم دوری از خانواده، شادی و خنده را از لبان دخترک دور میکند. داستان با تصویرهای رنگی ویژه دو گروه سنی الف و ب منتشر شده است.