سنجاب سادهلوح
داستانهای تخیلی / داستانهای آموزنده / داستانهای حیوانات
در جنگل سرسبز و زیبایی، حیوانات مختلفی در کنار هم به خوبی زندگی میکردند، فصل تابستان بود و همة حیوانات با کار و کوشش زیاد، به جمعآوری هیزم و تهیة غذای خود برای زمستان مشغول بودند؛ از جمله سنجاب جوان، یک روز صبح که سنجاب مثل همیشه مشغول کار بود، چشمش به خارپشت تازهواردی افتاد. او از سنجاب خواست جای مناسبی برای ماندن او در جنگل پیدا کند. بعد از پیدا کردن جا، سنجاب در پیاده کردن وسایل خارپشت و چیدن آن در خانة جدیدش به او کمک کرد و با تعجب پرسید که همة وسایل را برای چه با خود حمل میکند؟، خارپشت گفت که خیاط است و اگر دوست دارد از این لباسها داشته باشد، میتواند در مقابل مقداری گردو و بادام، لباسی را به او بفروشد. از آن به بعد، فکر و ذهن سنجاب، آن بود که هر روز صبح با مقداری گردو و بادام به دیدن خارپشت برود و یک دست لباس جدید بگیرد و در میان حیوانات جنگل خودنمایی کند. روزها گذشت و بالاخره فصل زمستان رسید و سنجاب جوان غافل از خالی بودن انبار آذوقه و نداشتن هیزم کافی بود. او وقتی فهمید که دیگر دیر شده بود. کتاب حاضر برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.