روا: مجموعه داستان کوتاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
سرمای زمستان مسکو بیداد میکند. آدمها با سرهای فرو رفته در گریبان به آهستگی در پیاده روها قدم بر میدارند. مرد گندمگونی تراموا را در خیابانهای یخ زده میراند. سوت قطار در خیابان میپیچد و کمی جلوتر از ایستگاه میایستد. دختر جوانی که پالتو و کلاه پشمی پوشیده و چند کتاب کلفت و نازک را در دستانش گرفته، سوار میشود. راننده بر خلاف همیشه بر میگردد و چشمهای میشیاش با چشمهای آبی تلاقی میکند. از آن روز به بعد، دلخوشی رسول، راننده جوان تراموا، ایستادن در ایستگاه دانشگاه و سوار کردن دختر روس میشود. دختری که پوستش به سفیدی برف سیبری، موهایش بسان گندمزارهای دیار رسول، طلایی و چشمهایش، همان که پدر رسول را در آورده بود به رنگ دریای خزر بود.