آشیان باد
داستانهای فارسی - قرن 14
دوربین را روی صورتت میگیرم، عکس نیست، دیدن زاویهای از توست که در کشاکش آن لحظات سراسر اضطراب، نه کنارم که روبهرویم ایستادی. از دور، خیلی دور دستت را دور گردن قاتل حلقه زدی و دستانم همراهت شد تا نزدیک شوی، خیلی نزدیک. شاید همین بود که بانی عشقت شد، همراهت شدم، گام به گام تا آخر نفسهایم، زیر سنگینی رازهای مگو به شماره افتاد... چشم بستی و منجی شدی و من آشنا شدم برای تو که مثل باد به روزهایم وزیدی. آری این منم، آشیان باد.