سپید و سیاه
"احمد" پسر جوانی است که پس از مرگ مادر، همراه پدرش زندگی میکند. او اعتقاد دینی چندان محکمی ندارد. با این وجود، از انجام برخی گناهان خودداری میکند. روزی احمد دختری را دیده و به او دل میبندد، ولی پس از چند روز او را فراموش میکند. از سویی "ریحانه"، که دختری خیابانی است، به تدریج دلباختهی احمد میشود و حتی به خاطر او از کارهای گذشتهی خود دست میکشد. احمد به تدریج وارد دنیای مواد مخدر شده و در این ورطه فرو میرود. ریحانه بسیار تلاش میکند که او را نسبت به وضعیت خود آگاه کند ولی موفق نمیشود. دختری به نام "کیمیا" با نقشهی سرقت از یک موزه، از احمد سوء استفاده میکند و طی آن احمد مدتی را در زندان به سر میبرد. او پس از آزادی به سراغ ریحانه رفته و به او پیشنهاد ازدواج میدهد، اما با شنیدن گذشتهی دختر و شغل او که مردهشوری است، فرار کرده و به جنون دچار میشود، ریحانه نیز خود را به دار میکشد.