من یک اسب هستم
من یک اسب ایرانی هستم و در یک مزرعه کار میکنم. نام صاحب زرتشتی من «هرمزد» است. چند هفته پیش چند نفری نزد هرمزد آمدند و قصد داشتند گنجی را به همراه آثار باستانی در پشت من حمل کنند و به شهر ببرند، اما صاحب من نپذیرفت. من از این بابت احساس افتخار کردم. امروز غروب هنگامی که قصد بردن یونجهها را داشتم بازهم آن چند نفر را دیدم که گنجها را بر پشت «کهربا», اسب دیگری نهاده بودند و به شهر میبردند. «اسفند» پسرم هنگامی که او را دید نزدیک رفت و با او صحبت کرد و او هم گنجها را در رودخانه ریخت و فرار کرد. در این هنگام اسفند را در کنار خودم دیدم که به نیکسرشتی و جلوگیری از کارهای بد پی برده بود.