دخترک موش، مرد و آرزوش
در زمانهای قدیم مردی پرتلاش، به تنهایی زندگی میکرد. او یک روز وقت ناهار موش کوچکی را دید. مرد به او غذا داد و از آن به بعد مرد و موش همنشین هم شدند تا این که مرد آرزو کرد که ای کاش به جای موش دختری داشت. موش تبدیل به دختری به نام «مهلقا» شد و در کارهای خانه مرد را کمک میکرد. روزی مرد از او خواست که ازدواج کند و از بین خواستگاران یکی را انتخاب کند. مهلقا آرزو میکرد که قویترین کس همسر او شود. مرد برای پیدا کردن قویترین فرد به راه افتاد. به خورشید و ابر و باد و کوه رسید، اما هیچکدام از آنها قویتر نبودند. پای کوه موشی برای خود لانهای کنده بود. کوه او را از خود قویتر میدانست، مرد که میدانست دخترش زمانی موش بوده، آروز کرد که دختر به آرزویش یعنی ازدواج با قویترین فرد که موش بود برسد. مرد به آرزویش رسید و دو موش با هم ازدواج کردند. این کتاب مصور شمارة هشت از سلسله داستانهای کلیله و دمنه به صورت شعر کودکانه است و برای کودکان گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.