لیلی بهانه ناگزیر
صحنه آغازین این داستان چنین است :((گفتند عاشق((الیاس)) شده است .گفتند چون الیاس میخواهد برود جبهه، به خاطر آن غمخورک شده و هی آب میرود و با هیچکس حرف نمیزند .گفتند، معلوم است وقتی که آدم بیست سال تمام، پنجره اتاقش رو به پنجره یک پسر باز شود عادت میکند به او و میشود عاشق .((شکوه)) گفت :آش دهان سوزی هم نیست این عشق، عادت است، تا چشمت به چشمش نیفتد عاشق نمیشوی .گفت :درست، که((الیاس)) پسر خوبی است ولی دلیل نمیشود که به خاطرش بوتیمار شوی و با هیچکس لام تا کام حرف هم نزنی .و رفت .((ترلان)) جوابش را هم نداد .رفت به((بدری)) هم گفت که سر در نمیآورد از کار دخترش .گفت :مجنون شده لابد .بدری گفت :لابد وگرنه بیدلیل لالمونی نمیگرفت .((....