پدربزرگ قهرمان
پدربزرگ از بالای بلندی فریاد زد و از مردم خواست تا به پلنگ نزدیک نشوند، زیرا پلنگ تیر خورده و زخمی بود و به آنها حمله میکرد، اما کسی صدای پدربزرگ را نشنید. مردم دستهدسته و نجواکنان به طرف مزرعه میدویدند. عدهای از اهالی که به پلنگ نزدیک شده بودند، میخواستند هرچه زودتر با بیل و چوبدستی پلنگ را از مزرعه بیرون کنند. پلنگ خشمگین بود و اگر کسی او را آزار و اذیت میکرد، وحشیتر میشد، پلنگ به مردم حمله کرد. در این هنگام پدربزرگ از راه رسید و با شجاعت تمام جان اهالی و به خصوص برادرش ـ احمد آقا ـ را نجات داد. اما بعد از این ماجرا و زخمی شدن پایش مجبور شد تا آخر عمر با عصا راه برود. ولی همیشه به دلیل نجات برادرش از مرگ حتمی احساس غرور میکرد.