کالی
داستانهای فارسی - قرن 14
هر سال زمستان به این سردی بود، یا از آن موقع که تو رفتی، گرما با ما غریبگی میکند؟ خدا میداند که چقدر برای صدایت، بوی تنت، یک لحظه در آغوش کشیدنت دلتنگم. زود بود برای رفتنت، پروا و پندار هنوز خیلی کوچکاند برای یتیم شدن؛ پدر از وقتی رفتهای، تازه فهمیدهام یتیمی که میگویند چیست؟ یتیمی یعنی اشک چشمی که هیچ وقت خشک نمیشود و دلی که هیچ وقت شاد نمیشود. هنوز باور نکردهام که برای همیشه رفتهای، مگر میشود؟