بگم
افسانههای عامه
سه برادر و یک خواهر در روستایی زندگی میکردند. اسم خواهر آنان، بگم بود. او یک بز زیبا داشت که در روستا به بز بگم معروف شده بود. بگم بزش را دوست داشت و بز نیز به نوازشهای مهربانانة بگم عادت کرده بود. یک روز سه برادر و بگم تصمیم گرفتند، به گردش دستهجمعی بروند. آنها برای گردش به صحرای اطراف روستا رفتند، سه برادر در صحرا مشغول بازی بودند که ناگهان متوجه شدند که بگم ناپدید شده است. آنها همهجا را گشتند و او را نیافتند، پس به روستا برگشتند. مردم روستا برای پیدا کردن بگم به صحرا آمدند، اما آنها نیز بگم را پیدا نکردند و همه به خانههایشان برگشتند. بگم گم شده و از ترس جانوران، درون غاری پنهان شده بود. او از تاریکی و سرما به خود میلرزید که ناگهان صدای خرسی را شنید، خرس قصد داشت بگم را بخورد، اما قبول کرد او را نخورد به شرطی که بگم زن وی شود. او ناچار پذیرفت و زن خرس شد. سالها گذشت تا این که بر اثر اتفاقی بز بگم به غاری که خرس، بگم را پنهان کرده بود رفت و باعث نجات او شد. این کتاب برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.