مهمان: همزادی از قلمروی ناشناخته
داستانهای نوجوانان آمریکایی - قرن 21م.
راستش، فکر تنهایی رفتن هم مرا میترساند. تا به حال هرگز دو کیلومتر هم از هکسامِ پایین دورتر نرفته بودم. میرکوود، سمت دیگر ده بود که حتی شجاعترین پسرهای روستا هم جرئت رفتن به آنجا را نداشتند. آن سوی میرکوود، قلمروی تاریک قرار داشت. اگر من اشتباه نمیکردم؛ الآن برادرم در بغل مامان بود و بابا هم داشت در باغ، پیپش را میکشید. آن بچهی اشتباهی هم هر جا بود، دیگر اینجا نبود. پس فرقی نمیکرد چقدر میترسیدم؛ کار، کار خودم بود و باید درستش میکردم. من، مولی کلاورال، باید خودم تنهایی برادر کوچکم را نجات میدادم.