روباه و پرنده
داستانهای حیوانات / داستانهای تخیلی
در جنگلی سرسبز، دو پرندهی کوچک با جوجههایش بر روی یک درخت زندگی میکردند. یک روباه بدجنس نیز در همان نزدیکیها لانه داشت. روزی روباه به طرف درخت رفت و با دمش به درخت کوبیده و گفت: "الان با دمم درخت را قطع میکنم و جوجههای کوچولو را میخورم". پرندهی نر به روباه پیشنهاد داد که غذایش را به نحو دیگری تامین کند تا بدین وسیله روباه از خوردن جوجههایش منصرف شود. روباه نیز پذیرفت. اما پس از این که به کمک پرنده و با حیله توانست غذا به دست آورد، به گونهای دیگر اسباب آزار و اذیت پرنده را فراهم کرد تا این که سرانجام در دام شکارچیان گرفتار آمد.