همین روزها ...
داستانهای فارسی - قرن 14
در داستان حاضر راوی مرد جوان ایرانی است که در شهر «اکلند» با 4000 ایرانی مقیم آنجا زندگی میکند. او برای فرار از زندگی آشنای خود، آنجا را ترک کرده و به «ویلنگتون» پایتخت «نیوزیلند» میرود. مرد نقاش است، و به ازای کشیدن چند نقاشی در مسافرخانهای به اسم «تراس» اقامت میکند، در آنجا با پزشکی ایرانی به نام «تیحور» آشنا میشود که علیرغم طبع شاعرگونة خود در بانک چشم کار میکند. روزی که مرد به همراه دکتر شاهد تخلیة چشم سبز دختر جوانی است، احساس میکند که چشمها برای او آشنا هستند. او در سفرهای مختلف در نیوزلند با دختری به اسم «ناتالی» آشنا میشود که چشمانی شبیه همان دختر جوانی دارد که چشمش تخلیه میشده است. مرد در مدت کوتاهی با او ازدواج میکند. ناتالی گریزان از مردم است و زندگی خود را در رسیدگی به گیاهان خلاصه کرده است. مرد بعد از گذراندن بحرانها و حوادثی با ناتالی او را ترک کرده و به بهانة تجدد آرامش خود راهی سفر بیپایانی میشود.