ماجراهای موش کوچولو (1)
داستانهای حیوانات
موش کوچولو با خانوادهاش در جنگل زندگی میکرد. آفتابپرست دوست موش کوچولو، همیشه شغل پدر او را مسخره میکرد. کار پدر موش کوچولو جمع کردن زبالههای جنگل بود. او به خاطر کار پدرش خیلی خجالت میکشید و با بچههای دیگر همبازی نمیشد. تا این که یک روز پدر موش کوچولو سخت مریض شد و مجبور شد چند روز در خانه استراحت کند. طی آن چند روز، جنگل پر از زباله شد و بچهها جایی برای بازی کردن نداشتند. همین شد که همة آنها و حتی موش کوچولو به ارزش و بزرگی کار پدر موش کوچولو پی بردند و از حرفهای خود پشیمان شدند. شمارة (2) از ماجراهای موش کوچولو، دربرگیرندة یک داستان آموزنده و اجتماعی برای کودکان است.