آوارگی در پاریس
داستانهای فارسی - قرن 14
تنهایی، سرگردانی، همه چیز برایم بی معنا بود. دنیای پر زرق و برق اما در حقیقت، پوچی داشتم؛ تا این که عشق تو رنگ و بوی دیگری به آن داد و مرا به دنیای دیگری آورد؛ دنیایی که پر از معنی و مفهوم بود؛ دنیای واقعی؛ دنیای عاشقانهای که بود و من در آن نبودم. او نیز از همان ابتدا که فهمید دلبسته شدهام، مرا با هر وسیلهای که میتوانست یاری کرد. در این راه به من همه چیز آموخت؛ عشق پاک. از خودگذشتگی. همه چیز. آن قدر محو کمک به من شده بود که حس خودش را از خاطر برده بود؛ حسی که زودتر از من در وجود او شعلهور شده بود؛ اما من ناغافل، بیخبر، همه عاشقانههایش را خراب کردم و او هیچ نگفت. وقتی دل نوشتهاش را که مخفی کرده بود دیدم، سرگردان ماندم. مدتی با خود خلوت کردم؛ اما این معرفتش برایم قابل هضم نبود.