دختر نارنجی
داستانهای فارسی - قرن 14
دختری در چند قدمی من، روی سکوی ایستگاه ایستاده و به من زل زده است. از دیدن او واقعاً لذت میبرم، چون شبیه یک تابلوی نارنجی رنگ و زیباست. چند تا از تارهای موی فرفریاش با نسیم ملایمی که میوزد، در هوا تکان میخورند. همانطور که به من زل زده، از سکو پایین میآید. چمدانم را بر میدارم و راه میافتم. هرچه به او نزدیکتر میشوم، بیشتر به چهرهاش دقت میکنم.