کجا داد میزنی
داستانهای فارسی - قرن 14
راستی بالاخره چرا مردم؟ تصویر کل زندگیام و بعد از مرگم جلوی چشمم هست؛ اما این وسط، یک زمان کوتاه گم شده. هیچ یادم نیست چرا مردم و بعد چه شد تا صبح روزی که توی غسالخانه داشتند برای آخرین بار حمامم میکردند. اول که چشمم به بدن لخت خودم افتاد که زنی روش شلنگ گرفته بود، ماتم برد که این زن کیست و چرا من خوابیدهام و یکی دارد را میشوید. بعد، تازه فهمیدم که انگار دارم از جایی بیرون از آن جسم، خودم را میبینم. زیاد طول نکشید که باورم شد مردهام.