سلطان جنگل: موش!
شیرها - داستان / موشها - داستان / اعتماد به نفس - داستان
در مکانی خشک و بیآب و علف صخرهای بزرگ، قدیمی و پر از پستی و بلندی بود. زیر این صخره در یک خانه نقلی کوچولوترین، بیسر و صداترین و سربهزیرترین موش قهوهای زندگی میکرد. آقا موشه خیلی ریزه میزه بود و زیر دست و پای بقیه له میشد. او روزگار سختی را میگذراند، اما دوست داشت که در موقعیت آقای شیر، جانور بزرگ و خوشقیافه و سلطان جنگل قرار بگیرد. یک روز در نیمههای شب وقتی آقا موشه در رختخواب موشی کوچک خود دراز کشیده بود که بکرترین فکر دنیا به ذهنش رسید و... .