پوتیکو
داستانهای تخیلی / داستانهای حیوانات
«پوتی کو» صدای پای اسب بود و یک روز از پای اسب بیرون پرید و بالا رفت. او با صدای قطار و تبر و... آشنا شد و آنقدر رفت تا به شهر رسید. شهر پر از صداهای مختلف بود و در این بین کسی صدای پوتیکو را نمیشنید، پس او ناراحت شد و روی شاخة درختی نشست و گریه کرد. پوتیکو در آنجا با صدای «خشخش» آشنا و به او علاقمند شد، پس آنها با هم ازدواج و به دور دستها سفر کردند. این داستان تخیلی برای کودکان گروه سنی «ب» به چاپ رسیده است.