شیر و آهو و روباه حیلهگر
داستانهای حیوانات
در جنگلی دورافتاده، خشکسالی شده بود. شیر سلطان جنگل از گرسنگی و بیحالی خشمگین و عصبانی بود. او روباه را مجبور کرد تا غروب یک شکار خوشمزه برای او فراهم کند. روباه از ترس جانش برای فراهم کردن شکار به خانة آهو رفت. آهو برای یافتن غذا بیرون رفته بود و روباه بچه آهو را فریب داد و با وعده و وعید قصد داشت او را به طرف جایگاه شیر ببرد. خرگوش باهوش، وقتی روباه حیلهگر و بچهآهو را دید، فهمید خطری بچه آهو را تهدید میکند و با عجله خود را به مادر آهو رساند و ماجرا را برای او تعریف کرد. آن دو شروع به جستوجو کردند، اما هیچ اثری از روباه حلیهگر و بچه آهو ندیدند. آهو با خرگوش برای کمک به نزد دوستان خود رفتند، اما هیچکس نتوانست آنها را یاری دهد، آنها به نزد بز پیر و دانا رفتند و او راهحل این مشکل را به آنها نشان داد.