دختری که رهایش کردی
داستانهای انگلیسی - قرن 21م.
خواب غذا میدیدم. باگت برشته، یک نان سفید که هنوز گرم بود و پنیر آب شده که از لبههای بشقاب بیرون زده بود. ظرفی پر از انگور و آلوی تازه دستم را دراز کردم که کمی از آنها را بردارم که خواهرم مچ دستم را گرفت. میتوانستم کمی از آن پنیر را بچشم. میخواستم کمی از آن پنیر را بچشم و یک لقمه بزرگ داخل دهانم بگذارم؛ اما دست خواهرم بر روی مچ دستم مانع شد. در یک چشم بر هم زدن، بشقاب ناپدید شدند و بوی خوشی که فضا را پر کرده بود، دیگر به مشام من نرسید. به محض این که دستم را به سمت آنها دراز کردم، آنها درست مثل حبابهای صابون از من دور شدند و در هوا ترکیدند.