ماجراهای شگفت انگیز نیلس
داستانهای سوئدی - قرن 20م.
روزی روزگاری پسری بود حدودا 14 ساله، لاغراندام و شل و ول با موهای بور که پسر خوبی نبود. بهترین لذتش خوردن و خوابیدن بود و بعد از همه اینها فقط دوست داشت شیطنت کند. صبح روز یکشنبه پدر و مادر پسرک میخواستند به کلیسا بروند. او روی لبه میز روی آستین پیراهنش نشسته بود و به این فکر میکرد که چقدر خوششانس است که هم پدر و هم مادر از خانه بیرون میروند و آن حوالی برای چند ساعت خلوت خواهد شد و با خودش فکر کرد که بدون مزاحمت کسی میتواند تفنگ پدرش را بردارد و با آن تیری بیندازد اما... .