قطار بخار کهنه
داستانهای اجتماعی
خانم "بوت" و فرزندانش ـ پوپی و سم ـ در مزرعهی درخت سیب زندگی میکنند. یک روز آنها به ایستگاه قدیمی قطار رفتند که اکنون متروکه شده بود. آن روز تمام اهالی برای تمیز و مرتب کردن ایستگاه قدیمی به آنجا آمده بودند، پوپی و سم به آقای نقاش کمک کردند و خانم بوت سکو را جارو کشید. در این هنگام صدایی به گوشش رسید؛ یک قطار بخار به ایستگاه آمد. پوپی و سم پدرشان را دیدند که آن روز در کنار رانندهی قطار نشسته بود و به او کمک میکرد. مادرشان نیز آن روز مامور قطار شد و لباس مخصوص پوشید. سپس همگی سوار قطار شدند و روز خوشی را گذراندند. خانم بوت گفت: "ایستگاه قطار دوباره راه میافتد و باز میشود. از این پس میتوانیم در تعطیلات آخر هفته قطارسواری کنیم".