توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه
داستانهای فارسی - قرن 14
با یک پلیور یقه اسکی خاکستری در خانه راه میرفت. عقربههای به سختی جلو میرفتند. حتی عقربه ثانیه شمار هم متوقف شده بود. برای چندمین بار، آبی به سر و صورتش زد و ساعت مچیاش را دور دستش بست. ساعت 4 و 25 دقیقه بامداد روز تعطیل، چه کسی در میزند؟ با صدای بلند نفس میکشید؛ یعنی قبل از این که خودش را به قرار برساند، لو رفتهاند؟ هیچ گونه تصور خوبی از کسی که پشت در بود نداشت. زانوهایش را نمیتوانست تحت کنترل داشته باشد. در خوشبینانهترین حالت، پلیس یا مأمورهای امنیتی حکومت به سراغش آمدهاند و ذهن او را خواندهاند و میخواهند او را در نطفه خفه کنند. نه راه فراری دارد و نه میتواند افکارش را انکار کند. خودش را پشت در رساند و در را باز کرد. ناگهان...