هفت، بازجو و چند داستان دیگر
پیرمرد، تنها زندگی میکرد. روزهای پنجشنبه گل میخرید و گوشة باغچه میگذاشت. 19 سال پیش همسرش مرد و او با یک باغچة بیگل تنها ماند. صندلی میگذاشت و ساعتها به باغچه و تاب بیحرکت گوشة حیاط چشم میدوخت. تابستان و پاییز و زمستان گذشت و او مدام ناتوانتر میشد. بهار، همسایهها به دیدن پیرمرد آمدند و او در حال صحبت با آنها، سرفهای کرد، لبخند زد و مرد. نبود که ببیند باغچهاش گل داده است. کتاب حاضر مشتمل بر داستانهای کوتاهی تحت عنوان بازجو، قاب عکس، پلهها، هفت و... است. داستان مذکور «باغچه» نام دارد.