پوست زیبای من
بچه آهوی زیبایی به نام «دونا» در جنگلی زندگی میکرد. او همیشه از دیدن آواز خواندن پرندهها، بالا و پایین رفتن سنجابها ازروی تنه درخت و... حسرت میخورد و همیشه آرزو میکرد که جای آنها باشد. در یکی از شبها، دونا جغد دانای جنگل را دید و جغد به او آموخت که از فکر کردن دربارة کارهایی که نمیتواند انجام بدهد بیرون بیاید و به چیزهای خوبی که دارد فکر کند. او به دونا یادآوری کرد که چقدر زیبا است و میتواند خیلی سریع بدود و پوست خالخالش به او کمک میکند تا در مواقع خطر در جنگل مخفی شود. دونا از شنیدن حرفهای جغد خیلی خوشحال شد و از آن به بعد به خود اطمینان داشت و دیگر خجالت نمیکشید.