یک چشم، دو چشم، سه چشم
دوچشم، همراه دو خواهرش، یکچشم و سهچشم؛ در کلبهای وسط جنگل زندگی میکردند. او مجبور بود، لباسهای دستدوم خواهرانش را بپوشد و پسماندههای غذایشان را بخورد. فقط برای این که دو چشم داشت! یک روز صبح وقتی دو چشم به زحمت چیزی برای خوردن داشت، روی علفها نشست و با دو چشمش زارزار گریه کرد. در یک چشم به هم زدن، پیرزنی روبهرویش ایستاد. پیرزن به او وردی یاد داد که او را هم از گرسنگی و هم از دست خواهرانش نجات داد و همچنین باعث شد که او با شوالیة جوان ازدواج کند و با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند. کتاب حاضر برای گروه سنی «ب و ج» به همراه شعر کودکان تهیه شده است.