خرگوش پرنده
داستانهای اخلاقی
در یک جنگل سرسبز، حیوانات بسیاری به خوبی و خوشی در کنار یکدیگر زندگی میکردند و از زندگی خود راضی بودند، به جز خرگوش کوچکی که همیشه آرزو داشت حیوان دیگری باشد. او گمان میکرد که خیلی کوچک و ضعیف است و به درد هیچ کاری نمیخورد. او با سنجاب مهربانی دوست بود. سنجاب به او میگفت که هر حیوان باید از آنی که هست راضی باشد، اما نظر خرگوش تغییر نمیکرد تا این که روزی او تصمیم گرفت که یک پرنده باشد و با استفاده از گوشهایش پرواز کند. هرچه سنجاب سعی کرد او را از این کار منصرف کند موفق نشد. تا این که خرگوش دچار حادثهای شد و از آن پس هیچکس نشنید که خرگوش آرزو کند حیوان دیگری باشد.