قارچ سیاه
در انتهای درهای، ده بسیار زیبایی قرار داشت که رودخانهای از آن میگذشت. تمام آدمها و حیوانات این ده، شاد بودند تا این که آن همه خوشی ناگهان تبدیل به غم و غصه و سکوت شد. با گرمای خورشید، تعدادی از برفهای روی زمین آب شده بود. اگرچه زمستان رفته بود؛ اما هنوز خیلی از غنچهها باز نشده و بسیاری از پرندهها آواز نخوانده بودند. هیچ کس نمیدانست چرا این بلا به سر ده آمده است. تا این که یک کبوتر چاهی با پرسوجو توانست به علت این غم و اندوه که وجود یک قارچ سیاه سمی در زیر زمین بود، پی ببرد. او با کمک اهالی ده قارچ سیاه را یافته و آن را در آتش سوزاندند. طولی نکشید که شادی و خنده به ده بازگشت، برفها آب شد، غنچهها باز شدند و پرندهها با خوشی به پرواز درآمدند. نزدیک غروب، بارش باران، شادی اهالی ده را دوچندان کرده بود. این داستان در قالب نظم و نثر در کتاب حاضر به چاپ رسیده است.