جنگل پنیر
داستانهای فارسی - قرن 14
قطار پیش میرود، دختر به یاد روزی میافتد که عطا، او را برای دیدن فامیل پدریاش به اهواز میبرد. او بعد از پانزده سال با غریزة گذشتهپرست خود به سوی سراوان در حرکت است. او به میهمانسرای سعادت میرسد. زلزلهای چهرة شهر را تغییر داده است. به زعم عطا دختر آمده است تا از رازی سر درآورد که عطا مدتها در سینه نگه داشته است. اکنون که عطا مریض و رو به مرگ است، به او میگوید که پدر دختر، نه در سراوان بلکه سالها پیش در جادههای همین اطراف درکوهبنان در گردنة کوه سرخ کشته شده و حکمت، رد قاتل را تا زرند زده است. عطا نمیداند که تاریخ گفته شده توسط او با هیچ تاریخی نمیخواند. اما آنچه مهم است این که دخترک را هیچکدام از بهانهها به زادگاهش نکشانده است. او به قصد رفتن به جنگل پنیر به آنجا برگشته است.