چفیه
جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - داستانهای کودکان و نوجوانان / داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14
صدای آژیر بلند شده بود. همه سراسیمه به سمت زیر زمین و پناهگاهها هجوم آورده بودند. سلما خانم، زیر بغل عروسش، مهری را گرفته بود و او را به سمت زیر زمین میبرد... شکمش بزرگ شده بود و حرکت برایش سخت بود. حاج یوسف در زیر زمین سعی میکرد موج رادیو را تنظیم کند و ببیند که حمله هوایی چطور بوده و آیا جایی را هدف موشکها و بمبها قرار دادهاند یا نه؟ رؤیا مدام طول و عرض زیر زمین را طی میکرد و خدا خدا میکرد زود این وضعیت تمام شود که نفسهای مهری، تند و تندتر شد... سلما با دیدن حال و روز مهری، یا خدای بلندی گفت و رو به حاج یوسف کرد و گفت: نکند وقتش شده! دخترم رنگ به چهره ندارد. عرق سرد نشسته روی صورتش. کدام بیمارستان ببریمش؟