پرستوها همه رفتند
داستانهای فارسی - قرن 14
«سپهر» به همراه خانواده و نامادریاش به تهران نقل مکان میکنند. بعد از جستوجوی بسیار او در یک کارگاه نجاری مشغول به کار میشود. پیشرفت او در کار حسادت یکی از کارگران به نام «نادر» را برمیانگیزد. او به سپهر تهمت دزدی میزند؛ سپهر به علّت عدم اثبات بیگناهیاش راهی زندان میشود. در آنجا دوستان زیادی پیدا میکند و بعد از دو سال آزاد میشود، ولی اثری از خانوادهاش نمیبیند و متوجه میشود که پدرش فوت کرده است. مدتی بدون سرپناه زندگی سختی را میگذراند. در شبی از سرما به ماشینی پناه میبرد که قفل نشده است، صبح صاحب ماشین او را دزد خطاب میکند؛ امّا با پا در میانی دختر صاحب ماشین ـ «شهلا» ـ از ادعای خود صرفنظر میکند. آنها قصة زندگی سپهر را شنیده و به او کمک میکنند. صاحب ماشین مغازة خود را برای کار نجاری به سپهر میسپارد و بعد از مدتی سپهر و شهلا عاشق هم میشوند. در این میان «رامین» پسرعموی شهلا به خواستگاری او میآید. شهلا با این ازدواج مخالفت میکند و نزد سپهر مخفی میشود. رامین از محل آنها اطلاع پیدا کرده و با دار و دستهاش به آنجا میرود. در درگیری رامین قصد میکند اسیدی به صورت سپهر بپاشد که شهلا خود را سپر میکند و اسید به صورت او میریزد. شهلا خود را به دره پرت میکند و سپهر که قول داده بود هرگز او را تنها نگذارد با پریدن به ته دره به شهلا میپیوندد و بعد از مدتی رامین و دار و دستهاش دستگیر و به سزای عملشان میرسند.